محمدهادی جعفرپور وکیل دادگستری برای استادم پروفسور ایرج گلدوزیان که در آسمان علم و اخلاق این سرزمین ستاره ای درخشان هستند. دادورزی: ایرج گلدوزیان متولد۱۳۱۸در مشهد از معدود استادانی است که بر غالب گرایش های علم حقوق تسلط داشتند. ایشان در دانشگاه پانتئون فرانسه دکتری حقوق دولتی خویش را اخذ کردند و در ادامه ی […]

محمدهادی جعفرپور وکیل دادگستری

برای استادم پروفسور ایرج گلدوزیان که در آسمان علم و اخلاق این سرزمین ستاره ای درخشان هستند.

دادورزی: ایرج گلدوزیان متولد۱۳۱۸در مشهد از معدود استادانی است که بر غالب گرایش های علم حقوق تسلط داشتند. ایشان در دانشگاه پانتئون فرانسه دکتری حقوق دولتی خویش را اخذ کردند و در ادامه ی تحصیل خویش در علوم کیفری به دوره ی کارآموزی قضایی دادگاه شهرستان کرتیل فرانسه مشغول شدند. نهاد قیومیت جزایی موضوع پایان نامه ی دوره دکتری ایشان در دائره المعارف حقوق فرانسه به نام ایشان ثبت شده است که افتخاری ماندگار برای ایران زمین تلقی می شود.

فارغ از درجه و رتبه ی علمی استاد، به گواه هزاران دانشجویی که تربیت شده ی ایشان هستند، استاد گلدوزیان استادی بی بدیل در ادب و اخلاق بودند. بدون تردید این قلمِ قاصر که جوهر از اشک بی اختیار چشمان نگارنده می گیرد، قادر به شرح و تفصیل ابعاد شخصیتی چهره ی ماندگار عالم حقوق نیست و آنچه به رشته تحریر در می آید صرفا ادای دین شاگرد است محضر استاد .

سلام استاد جان،خوبید؟ منم همان فرزند شیرازی شما، هم او که با حضور در کلاس درس شما و تلمذ در محضرتان ذره اعتبار و اندک آبرویی نصیبش شده. پدر معنوی و عزیزم بیست سال از اولین ملاقات بنده با شما گذشته است و برابر با تمام لحظات زندگی ام در این بیست سال از شما آموخته ها در ذهن دارم. شما نه تنها جزا و جرم شناسی که بیشتر و پیشتر از علوم کیفری، انسان بودن را یادم دادید و آرزو می کنم بسان علوم کیفری درس انسان بودن را با نمره ی قبولی از محضرتان پاس کرده باشم. هرچند که باور دارم همان حضور فیزیکی در محضرتان آدم شدن را برایم رقم زده چه رسد به آنکه شما این بنده ی کمترین را فرزند خویش خطاب می دادید.

هنوز تصویر اولین ملاقات در فضایی خارج از دانشگاه را به خاطر دارم.آن میز بزرگ وسط سالنِ دفتر و کتاب هایی به زبان فرانسه و شما مداد در دست مشغول تالیف و ترجمه بودید و من که حرص و طمع آموختن و درک محضر تان را داشتم به عمد با سوالات مکرر بحث و مجادله ی حقوقی را طوری هدایت می کردم که سعادت ملاقات شما به همان یک جلسه ختم نشود و برای ملاقات بعدی بهانه ای داشته باشم و شما با حوصله و متانت مثال زدنی که منحصر به خودتان بوده و هست  با همان لحن پدرانه فرمودید: «قرار نیست تمام پرسش های شما در همین جلسه به پاسخ برسد،حتما جلسه ی بعد راجع به این مباحث حرف می زنیم » و این یعنی اذن ملاقاتی دیگر. همان آن و لحظه در دل خدای را شاکر شدم که توفیقی چنین میمون نصیبم کرده است.

اذن حضور مجدد نزد شما سعادتی برای من شد. هشت سال هر بعد از ظهر سه شنبه من بودم و تنفس در محیطی که عطر انسانیت در آن تراوش می شد. بعدترها که به شیراز برگشتم،تنها یادگار دوست داشتنی تهران، شما بودید که سعی کردم همواره در جان خویش نگهش دارم. چند صباحی بعدتر برای معلمی دانشگاه دعوت شدم بدون شک باید با شما تماس می گرفتم، هم برای اذن تدریس و هم ارشاد و راهنمایی، فرمودید حتما قبول کن پسرم مطمئنم موفق می شوید و همین معلمی بهانه ای جدید بود برای تماس ها و ملاقات های مرید و مراد،بدون استثناء هر کلاس درسم را بعد از یاد خدا با نام شما آغاز می کردم تا همدرسان عزیزم بدانند که همه ی اعتبار و پشتوانه ی من کیست.کیلومترها فاصله هم نتوانست عطر حضور وسعادت وجود شما در زندگی ام  را کم کند.

استاد جانم برای من که همه ی هستی ام در عالم حقوق به اعتبار نام شما گره خورده ،هجران شما دردی است که هیچ درمانی برای آن سراغ ندارم.چطور می توان هجرت و فقدان چون شمایی را باور کرد که حتی یادِنام شما در این مصیبت هم برایم اعتبار و آبرویی مضاعف به همراه داشته،من که باور نمی کنم شما به سفر ابدی رفته اید.شما همواره در تار و پود من بسان جان شیرین جریان دارید.

استاد جانم می دانم که قول دادم راجع به آن اتفاق هتل هما به بچه های کانون فارس حرفی نزنم اما دلم رضا نمی شود تمام راز و رمزهای بزرگ بودنتان را برای خودم نگه دارم.

استاد جهت ایراد سخنرانی به شیراز مشرف شدند حوالی ۹شب تا هتل همراه ایشان بودم و فردا صبح به گشت و گذار حافظیه و سعدیه گذشت وساعت نزدیک به یک ظهر که شد فرمودند اگر ممکن است به هتل برگردیم گفتم چشم.قبل از ساعت دو وارد هتل شدیم با حجب و حیای خاص خودشان فرمودند:«پسرم اگر ممکن است من اتاقم را تحویل دهم» گفتم: «استاد پرواز برگشت ساعت ۸شب است و مراسم ۵عصر، لااقل شش ساعت تا زمان پرواز باقی مانده» فرمودند: «چرا برای چند ساعت، پول یک شب هتل را به فرزندانم تحمیل کنم. من ناهارم را که خوردم در لابی هتل منتظر می نشینم تا شما برای مراسم بیایید.»

و من هنوز گوشه ی چشمانم اشکی است از حسرت آن همه مناعت طبع و عظمتی که درک نشد.